#همسرداری #اخلاقی_تربیتی
گذشته ها نگذشته 


گویند باز شاهی بر شانه چوپانی نشست. مسؤولین کشوری خدم و حشم به او پیشنهاد دادند که به خاطر خوش یمنی و بخت بلندش قبول کند که شاه ممکلت شان شود. چوپان قبول کرد. هر وقت با مردم و مسؤولین دیدار داشت به حرم خود می رفت و با کمی تأخیر به دیدار آنها می آمد. بعد حکیمانه قدم می زند و نگاه می کرد و منصفانه سخن می گفت: بارها و بارها وزرا و وزیر اعظم درباره این راز شاه سؤال می کرد.
روزی شاه به ایشان گفت: من چوپان بودم و روزگار سختی در بیابان با رمه ها گذرانده ام. مال ما را به بهانه عوارض و مخارج کشور به تاراج می بردند و سنگ صبور غم های اقوام و پدرم بودم. وقتی به قصر آمدم با خود نی و پوستین و عصایم را آوردم تا هر روز با دیدن آنها گذشته خودم را به یاد آورم.
*
واقعیت این است که بسیاری از دختران ما بعد از این که خرشان از پل گذشت
فراموش می کنند که می ترسیدند که سن شان بالا رود و همسری صالح نصیب شان نشود.
فراموش می کنند که برای رفع مشکل دخیل ها می بستند. صدقه ها می دادند و نذر نیاز و دعاها می کردند.
فراموش می کنند با خداوند عهد می کردند که همسری به او ارزانی کند تا زنی قانع، با خدا و سازگار باشند و به سهم خود گامی در ازدواج جوانان و تقویت روابط همسران بردارند.
فراموش می کنند که همین الان زنان بیوه و دخترانی با سن بالا هستند که غبطه و یا حسرت و حسادت ایشان را می خورند.
نمی دانم شاید این خانم ها می ترسند شکر کنند و خداوند زن دیگری را برای همسرشان زیاد کند. این خانم ها از این جهت نباید بترسند چون خداوندرحمان فرموده اگر شکرگزار باشیم نعمت ها و ظرف وجودتان را زیاد می کنم. ولی آیا اینان نمی ترسند نعمت شوهر یا آرامش یا کرامت انسانی و بزرگ منشی و سعه وجودی از آنها گرفته شود؟! لَئِنْ شَکرْتُمْ لَاَزیدَنَّکمْ وَلَئِن کَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِى لَشَدِیدٌ [1].
پی نوشت:
1.ر.ک: محمدحسین قدیری، مثل های روان ( تمثیل های روان شناختی و تربیتی)، ص 136















